دنبال من میگردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد
باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق میشود ساحل ندارد
ای آرزوی اولین گام رسیدن
بر جادههای بیسرانجام رسیدن
كار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دلهای ناكام رسیدن
كی میشود روشن به رویت چشم من، كی؟
وقت گل نی بود هنگام رسیدن؟
دل در خیال رفتن و من فكر ماندن
او پختهی راه است و من خام رسیدن
بر خامیام نام تمامی میگذارم
بر رخوت درماندگی نام رسیدن
هرچه دویدم جاده از من پیشتر بود
پیچیده در راه است ابهام رسیدن
از آن كبوترهای بیپروا كه رفتند
یك مشت پر جا مانده بر بام رسیدن
ای كال دور از دسترس! ای شعر تازه!
میچینمت اما به هنگام رسیدن
وقتی که خوابی نیمه شب، تو را نگاه میکنم
زیباییات را با بهار گاه اشتباه میکنم
از شرم سر انگشت من پیشانیات تر میشود
عطر تنت میپیچد و دنیا معطر میشود
گیسوت تابی میخورد، میلغزد از بازوی تو
از شانه جاری میشود چون آبشاری موی تو
چون برگ گل در بسترم میگسترانی بوی خود
من را نوازش میکنی بر مهربان زانوی خود
آسیمه میخیزم ز خواب، تو نیستی اما دگر
ای عشق من بی من کجا؟ تنها نرو من را ببر
من بی تو میمیرم نرو، من بی تو میمیرم بمان
با من بمان زین پس دگر هر چه تو میگویی همان
در خواب آخر عشق من در برگ گل پیچیدمت
میخوابم ای زیباترین در خواب شاید دیدمت
دستمال كاغذی به اشك گفت:
قطره قطرهات طلاست
یك كم از طلای خود حراج میكنی؟
عاشقم.. با من ازدواج میكنی؟
اشك گفت: ازدواج اشك و دستمال كاغذی!؟
تو چقدر سادهای خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله میشوی
چرك میشوی و تكهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی كجاست؟ تو فقط دستمال باش!
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشهای كنار جعبهاش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید خون درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای كاغذی فرق داشت
چون كه در میان قلب خود دانههای اشك كاشت.
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
اشک میفهمد غم افتادهای مثل مرا
چشم تو از این خیانتها فراوان میکند
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بیدرمانشان را مرگ درمان میکند
نمی میرد دلی...قست2
تومیبینی
گل زیبای باورهای نابت، غنچه خواهد کرد
نهال پاک ایمانت، دوباره سبز خواهد شدنسیم صبح،
عطر آن سلام مهربانت هدیه خواهد دادو با امواج دریا
بوسه بر دستان ساحل میزنی با عشق
تو را با مرگ کاری نیستتو، خاموشی نخواهی یافت
الهی روح زیبا در بدن داریتو نامیرای جاویدی
تو در هر شعله میمانیتو در هر کوچه باغ عاشقی
با مهر میخوانیو آواز تو را
حتی سکوتت رالبان مردمان شهر، میبوسد
دوباره عشق میجوشدتو چون نوری
سیاهی میرود،اما تو میمانی..
نمی میرد دلی.....قسمت اول
نمیمیرد دلی کز عشق میگوید
و دستانی که در قلبی، نهال مهر میکارد
نمیخوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا
و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبیها
نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است
تو میمانی
در آواز پرستوهای آزاد و رها
آن سوی هر دیوار
تو میخوانی
بهاران با ترنمهای هر باران
من با همهی درد جهان ساختم اما
با درد تو هر ثانیه در حال نبردم
تو دور شدی از من و با این همه یک عمر
من غیر تو حتا به کسی فکر نکردم
من خسته تن از این همه تاوان جدایی
ای بیخبر از حال من امروز کجایی
من صبر نکردم که به این روز بیفتم
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی؟
انقدر که راحت به خودم سخت گرفتم
از عشق شده باور من درد کشیدن
گیرم همه آیندهی من پاک شد از تو
با خاطرههای تو چه باید بکنم من
من خستهام از این همه تاوان جدایی
ای بیخبر از حال من امروز کجایی
من صبر نکردم که به این روز بیفتم
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی؟
امشب از آسمان دیدهی تو
روی شعرم ستاره میبارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانهی تبآلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
شب پر از قطرههای الماس است
از سیاهی چرا هراسیدن
آنچه از شب به جای میماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانهی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو.. بار دیگر تو
سرد است
من از عشق لبریزم
چنان گرمم
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم
که رفت روزها و لحظهها از خاطرم رفته است
هوا سرد است اما من
به شور و شوق دلگرمم
چه فرقی میکند فصل بهاران یا زمستان است؟
تو را هر شب درون خواب میبینم..
تمام دستههای نرگس دیماه را در راه میچینم
و وقتی از میان کوچه میآیی
و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم
به خود آرام میگویم:
دوباره خواب میبینم!
دوباره وعدهی دیدارمان در خواب شب باشد
بیا..
من دستههای نرگس دی ماه را در راه میچینم.
سینه چاک و ساکت و غریب
بیتکلف و رها
در خراب دشتهای دور در پی تو میدوم
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیدهام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پرآب
دستهای گل از نگاه آفتاب
یک عبا برای شانههای مهربان تو
در شبان سرد
چاروقی برای گامهای پرتوان تو
در هجوم درد من همان بلال الکنم
در تلفط تو ناتوان
آه از عتاب!
با همهی بی سر و سامانیام باز به دنبال پریشانیام
طاقت فرسودگیام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنیام
آمدهام بلکه نگاهم کنی عاشق آن لحظهی طوفانیام
دلخوش گرمای کسی نیستم آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهی برگشته ز دریا شدم تا تو بگیری و بمیرانیام
خوبترین حادثه میدانمت خوبترین حادثه میدانیام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانیام
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست تشنهی یک صحبت طولانیام
ها به کجا میکشیام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانیام!
کاش میدیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را میتابانی
بال مژگان بلندت را میخوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته میگردانی
موج موسیقی عشق از دلم میگذرد
روح گلرنگ شراب در تنم میگرد
دست ویرانگر شوق
پرپرم میکند ای غنچه رنگین، پرپر
من در آن لحظه که چشم تو به من مینگرد
برگ خشکیده ایمان را در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را میبینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش میگفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
بزن بارون ببار اروم به روی پلکای خستم
بزن بارون
تو میدونی هنوزم یاد اون هستم
با این که رفت پژمردم
هزار بار از تبش مردم
ولی باز م دوسش دارم
فکرش تنهام نمی زارم
بزن بارون ببار اروم به روی پلکای خستم
دارم هرشب میام از خونه بیرون
هوای خونه سنگینه
من از شعری که این روزا نوشتم از تو غمگینه
بازم با گریه خوابم برد
بازم خواب تو را دیدم دوباره
چقدرغمگینم تنهام
چقدر که باز می خوام بارون بباره
بزن بارون ببار اروم به روی پلکای خستم
بزن بارون
تو میدونی هنوزم یاد اون هستم
برایت چه بنویسم
از مهری که در رودخانه قلبم جاریست
یا از طوفان سهمگینی که در
د لم غوغایی به پا کرده
و از اوراقی که سطر به سطر
نام تو وعشق تو را درخود
جای داده
ای مهربانترین دفترم صد برگ دارد ومن هر صحفه
را بانام تو و یاد تو کرده ام
وسرانجام به زیباترین نکته هستی رسیده ام
عشقت همچون روشنایی خورشید در قلبم
زندگی میبخشد
هیچ وقت مغرور نشو چون برگ ها
زمانی میریزند که فکر
میکنند طلا شده اند
بزرگی را گفتم زندگی چند بخش است؟
گفت دو بخش
کودکی و پیری
گفتم پس جوانی چه شد؟
گفت با عشق ساخت
با بی وفایی سوخت
باجدایی مرد
من آهنگ غریب روزگارم
غمی درانتهای سینه دارم
تمام هستی ام یک قلب پاک است
که آن را زیر پایم می گذارم
عشق یعنی امید
یعنی طراوت باران
یعنی سفیدی برف
عشق به لطافت برگ های
لاله
عشق به پاکی قطرات شبنم است
یعنی ساز زندگی ولبریز از خوشی
عشق راز زیستن ست
توفریاد کن ای همنفس این منم
آواره فریاد تو
این فضا با بوی توآغشته است
آسمان قلبم پرشده از یاد تو
سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی
شاید امشب سوزش این زخمها را کم کنی
آه باران من سراپای وجودم آتش است
پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی